اسم رمان : دروازه جهنم
نویسنده : پونه سعیدی
ژانر : عاشقانه، تخیلی، ترسناک، ماجراجویی، انتقامی، فانتزی
تعداد صفحات : 31
من سالها تنهایی رو انتخاب کردم تا نه باعثِ مرگ کسی باشم و نه بانیِ عذابِ بشریت ….
ترجیح دادم تنهایی عذاب بکشم و شومی سرنوشتم رو به دوش بکشم ، اما همیشه عذاب راه جدیدی برای رسیدن بهت پیدا میکنه!…
خلاصه رمان :
صدای شکستن گلدونی که با باز شدن ناگهانی بال های من به زمین پرت شد، تو اتاق پیچید. دست داغش تو هیبت واقعیش رو بازوم نشست و گفت:
«سعی نکن چیزی رو از من مخفی کنی فرزاد… برو باهاش خوش بگذرون! من کاری بهش ندارم!»
فشار دستش رو بازوم بیشتر شد، ناخون های بلند و گداخته اش رو تو گوشت دستم فرو کرد و گفت:
«اما اون کوازار لعنتی رو برای من باز کن!»
با این حرف از بازوم من رو گرفت و پرت کرد سمت دیوار! چنان پرت شدم که انگار یه تیکه زباله بودم! درد سوختن دستم با درد خورد شدن بدنم ترکیب شد. نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت:
«بیش از حد ضعیفی فرزاد… بیش از حد!»
دستم رو گذاشتم رو بازو خونی و گداخته ام. بلند شدم که دوباره صدای در اومد. به در خونه نگاه کردم. دختره احمق چرا نمیری! بال هام رو محو کردم و در خونه رو عصبانی تر از قبل باز کردم. انقدر عصبانی بودم که حواسم به دستم نبود.
آرزو شوکه به بازو خونی من نگاه کرد و نگران گفت:
«فرزاد… چی شده؟ صدای بدی اومد ترسیدم!»
با عصبانیت گفتم:
«خوبم… چیزی نشده!»
یه قدم جلو اومد، دستش رو پائین زخم دستم گذاشت و گفت:
«یه دستی که نمیتونی پانسمانش کنی، بذار کمکت کنم!»
باید هولش میدادم عقب و سریع در رو میبستم. اما نگاهم رو دستش ثابت شد. آرزو از کنارم وارد خونه شد، نگاهش تو خونه چرخید و گفت:
«جعبه کمک های اولیه کجاست فرزاد؟»
به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
«تو کابینت هاست؟»
نگاهی به زخم دستم که در حال بسته شدن بود انداختم و کلافه گفتم :
«آره کابینت کنار یخچال!»
در رو بستم و به سمت آرزو رفتم. باید زودتر دستم رو می بست، قبل از اینکه شاهد بسته شدن زخم دستم باشه و اوضاع از اینکه هست هم خرابتر بشه! آرزو تازه کابینت کنار یخچال رو باز کرده بود که پشت سرش ایستادم.
از بالای سرش دست دراز کردم. جعبه کمک های اولیه ای که هرگز استفاده نشده بود رو بیرون آوردم و گذاشتم رو اوپن. کلافه گفتم :
«فقط یه بانداژ کنی کافیه میخوام برم بیمارستان!»
سر تکون داد. در حالی که جعبه رو باز میکرد گفت:
«من میتونم ببرمت بیمارستان!»
بدون مکث گفتم :
«نه ممنون!»
نگاهم کرد و گفت:
«چرا فرزاد؟ تو دو بار بخاطر من اون همه زحمت افتادی! چرا نمیذاری منم در حد توانم…»
یهو سکوت کرد. نگاهش رو بازوم ثابت شد و لب زد:
«خدای من زخم دستت بسته شده!»
به بازوم نگاه کردم. زخم دستم زودتر از انتظارم جمع شده بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم. به صورت شوکه آرزو نگاه کردم که متعجب گفت:
«چطوری؟!»
دستش رو روی جای محو شده زخم دستم کشید و دوباره نگاهم کرد. دیگه چاره ای نداشتم. یه قدم عقب رفتم و گفتم:
«بهتره بری آرزو… بودنت نزدیک به من خیلی خطرناکه!»
تو نگاهش شوک و ناباوری بود. اما خبری از وحشت نبود. اومد سمتم و گفت:
« منظورت چیه؟»
نگاهم تو چشم هاش چرخید. درکش نمیکردم، چرا مونده بود؟ عصبی گفتم:
«من اون چیزی نیستم که میبینی… تا دیر نشده باید بری…»
نگران گفت:
«فرزاد… میتونم کمکت کنم!»
حالا این من بودم که شوکه بودم. نمیفهمیدم منظورش چیه! لب زدم:
«برو… من برات خطرناکم»
لبخند محوی رو لبش نشست، لب زد:
« تو خطرناک نیستی فرزاد… حداقل برای من… مطمئنیم!»
منطقم فریاد میزد، اون عوضی میدونه آرزو برات مهمه، دیگه از چی فرار میکین!؟ حتی اگر همین الان هم بره و ازت دور شه، اون عوضی باز هم ازش سو استفاده میکنه! باز هم قراره بخاطر تو عذاب بکشه! پس چرا فرار میکین!؟
اما قلبم قبول نمیکرد، میخواست تلاش کنه، هنوز امیدوار بود با دور کردن آرزو، نجاتش بده! آخه حیف این چشم های پر از زندگی نیست که بی فروغ بشن؟! با عصبانیت داد زدم:
«از خونه من برو بیرون! همین حالا!»
با این حرف مکث نکردم، بازوش رو گرفتم و به سمت در کشیدم. با خشم در رو باز کردم و آرزو هول دادم بیرون. شوکه لب زد:
«فرزاد…»
اما باقی جمله اش تو صدای کوبیده شدن در گم شد. عذاب وجدان وجودم رو غرق کرد. صدایی تو سرم فریاد میزد همین رو میخواستی؟ که هم آرزو رو تو خطر قرار بدی! هم دلش رو بشکنی!
وارد اتاق کار شدم، خواستم پشت سیستم اصلی بشینم که نگاهم روی کاغذ چسبیده به مانیتور خشک شد. روی کاغذ نوشته بود:
«تا 5 روز دیگه یه دروازه برام باز میکنی وگرنه آرزو دیگه نه میتونه تو رو ببینه نه پدرش رو…»
کوازارها نقاطی با انرژی فوق العاده زیاد در فضا هستند که منشا انرژی ناشناخته دارند.