اسم رمان : طنین تنهایی
نویسنده : گیلسو حکیم
ژانر : عاشقانه، جنایی
تعداد صفحات : 995
شهریار شریعتی، مدیرعامل بزرگترین شرکت مدلینگ ایران در کیش که پروندهی کُشته شدن عجیب همسرش هنوز به سرانجام نرسیده، شبی در حاشیهی خیابانی روستایی در شمال کشور، دخترِ بیهوشی را پیدا میکند که توانایی حرف زدن ندارد و چیزی از گذشتهاش به یاد نمیآورد. تلاش برای پیدا کردن خانوادهی این دختر، شهریار را به زخم سر بازِ مرگِ دلخراش همسرش وصل میکند و…
خلاصه رمان :
مطمئن بودم یک روز دوباره برمیگشتی، یک روز دوباره با هم روی ایوان “فریدون مشیری” میخواندیم،
یک روز دوباره برایم گیتار میزدی، دوباره زیر باران توی گندم زارهای کاشان میدویدیم و بعدش چای
هلدار مینوشیدیم، دوباره کنار زاینده رود بستنی زعفرانی میخوردیم، دوباره یک روز شمعدانی ها سبز
میشدند و درختهای گیلاس باغ طباطبایی ها شکوفه میدادند؛ اما آن روز…
مطمئن نبودم آن روز من همان آدم قبلی باشم. من ماهی قرمز تشنهای در تُنگی شکسته بودم که تنها
امیدش به تو بود، تویی که میان شورهزار ترک خوردهی زندگی ام، دریا بودی و آمدی تا نفسم باشی؛ اما
حالا میدانستم که آمدنت مثل گذشته جان به تنم نمیبخشید: »آب برمیگرده، ولی ماهی دیگه مُرده!«
– اینوقت شب تنهایی تو خیابون چیکار میکردی، هان؟ نکنه قبلی ها نامردی کردن و خرشون که از
پل گذشته، گذاشتنت دمِ در؟! من مثل اون ها نیستم، قَدرِتو میدونم، نگران نباش!
داشتم به تو فکر میکردم که این حرف ها و بعد صدای قفل شدن در ماشین را شنیدم و حیرتزده سرم
را به طرف راننده چرخاندم. گفته بود کمکم میکند، گفته بود دلش به حالم که با لباس خانه زیر باران
مانده بودم و پولی نداشتم سوخته و بدون هیچ انتظاری میخواست مرا به رشت ببرد، ولی حالا از جلد
فرشته ی چند دقیقه پیشش آمده بود بیرون و داشت رویِ شیطانیاش را نشانم میداد.
– همچین یه خُرده درب و داغون هستی، ولی وقتی یه چیزی رو مفت و مجانی به دست آوردی، نباید
به سادگی ازش بگذری!
دیدی؟! دیدی گفتم ماهی کوچکت مُرد؟! دیدی گفتم تو با رفتنت همه چیز را بُردی؟ جانم، آرامشم،
نفسم و حالا هم غرورم…
– کسی ناراضی از خونه ی من نمیره بیرون، خیالت تخت باشه!
نیشخند چندشی زد و درحالیکه هرازگاهی به صورت زخمی و موهای آشفته ام نگاه میکرد، دستش را
روی ران پایم گذاشت. در تمام لحظاتی که من مثل مترسک سر جالیز به پیشروی گستاخانه اش روی
اندام جنسیام نگاه میکردم و توان هیچگونه مقاومتی را نداشتم، یکی از ترانه های تو داشت از ضبط ماشین
که نه، قتلگاهی که با پای خودم وارد آن شده بودم، پخش میشد: “گفتی که قلبت با منه اما یکی دیگه تو رو داره
دیدی چه ساده باورت کردم من مجنون بیچاره
خوش به حالش که پر و بالش شدی دستاشو میگیری
خوش به حالت تو بهترین حالت براش هستی و میمیری”
بهنظرم انقدرها بیانصاف نبودی که این بیت ها را خطاب به من خوانده باشی. از اوضاع و احوال همین
یک شبم معلوم بود که آنچنان هم که تو فکر میکردی حالِ خوشی نداشتم و طوفانی که در نیمی از
ترانههایت از آمدنش مینالیدی، اول از همه به تنِ زخمی من زده بود.
– نمیتونی حرف بزنی، نه؟ خیلی حیف شد. بدون صدا حال نمیده. تنها خوبیش اینه که هرچقدر فریاد
بکشی، هیچکدوم از همسایه ها صداتو نمیشنون، پس بیخودی به حنجره ی بیچارهت فشار نیار و فقط
لذت ببر!