اسم رمان : نفس داغ
نویسنده : طاهره خطائی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1035
بارانا فکر میکرد عشق واقعی را پیدا کرده، تا اینکه در روز تولد دوستپسرش، حقیقتی تلخ برملا میشود: او از کودکی در دنیای زنانه زندگی کرده است. با طرد شدن، تصمیم میگیرد در جشن عروسی او شرکت کند، اما آن شب، سرنوشت، درسهایی سخت و زیبا را برایش رقم میزند…
خلاصه رمان :
_خوب تو اون موقعها بچه بودی و وابسته خیلی طول کشید تا همه چی رو فراموش کنی کارت هر شب و روز گریه خواستن… تیامی و تیمچه جوونت بود.
با بغض پرسیدم: چرا از اون روزا هیچی رو به خاطر نمیارم ؟ چون یه مشاوره بود خیلی با روح و روانت کار کرد و با تلقین که دیگه طاهایی وجود نداره یواش یواش فراموشش کردی.
من الان بیست سالمه گفتین که تا هیجده سالگی قرار بود که این -موضوع رو مخفی کنید؟منظورم اینه که از تاریخ انقضاش… دو سالم گذشته چرا هنوز خبری نشده ازشون.
_ما خونه مونو رو به خاطر حرفای مردم عوضش کردیم دو ماه قبل از تکمیل هیجده سالگیت بابات رفت سراغ خونواده کیائی تا تکلیف تو رو مشخص کنن که فهمیدیم به سال قبلش تو یه تصادف طاها فوت کرده و برا عمل پسر بزرگشونم همگی به خارج رفتن …
اینطوری شد که دیگه بابات نخواست که پیگیر اونا بشیم یعنی دیگه لزومی نداشت چون اون پسری که به خونواده ما متصل بود فوت کرده و به قول بابات عاقبت حق به حقدار رسیده بود.
اصلا نمیدونستم که واکنشم به حرفای مامان چی باشه به ازدواج… و یه مهر بیوگی به پیشونیم خورده بود.
با آخرین حرفای مامان شکستم به طور کلی داغون و فرو ریختم . به گوشام برا شنیدن اون حرفا اعتماد نداشتم آخرین رمقم از دست …. دادم و فرو ریختم.
چشمامو نیمه باز کردم بهار با دیدن چشمای بازم لبخندی به روی لباش آورد و گفت : چطوری ؟دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت: خیلی ما رو ترسوندی ؟ مامان …. بیچاره نصف عمر شد.
… مامان بهت گفت. _هیس آره همه رو برام تعریف کرد_ پس بهت در مورد مانی هم گفته که بابا در مورد طاها بهش گفته بود.
_متاسفم منم شنیدم خیلی داغون شدم _می بینی عشق با من چیکار کرد. مانی با حرفای بابا شب تولدش با نقشه ی از پیش تعیین شده منو کشید اتاقش خواست انتقام اون سه سال بودنو از من بگیره،
اون که می دونست، خواست ناکام نمونه … مانی ازم نه تنها سوء استفاده کرد بلکه نابودم کرد. هق هقم بلند شد بهار با ناراحتی رو تختم نشست دستاشو دور شونه هام حلقه کرد سرمو رو سینه اش گذاشت منم تا میتونستم گریه کردم. چه خوب که خواهری مثل بهار رو داشتم…