من نورا هستم دختری لوس و نازک نارنجی که به خانواده متکی بودم وابسته به نامی بودم ولی مامان منو منع میکرد از گشتن با اون بخاطر اینکه… با ورودم به اون مهمونی کذایی و وجود اون آدم باعث شد زندگیم نابود بشه اما… اشتباهی که خانوادم کردن و باعث… اون آدم شکاک و وحشی از من…
پایان خوش.
قسمتی از رمان :
نویسنده:zahra_sb
با صدای غر غر مامان از خواب بیدار شدم میگفت خجالت نمیکشی ۲۱ سالته اتاقت مثل بازار شامه اخه دختر انقدر شلخته بلند شو بابات عصبی میشه دیر بری سرکار میشناسیش که توی کار دخترش باشی براش فرقی نداری.
بلند شدم نشستم گفتم مامان حال ندارم رگ خوابش دست خودته.
گفت بلند شو تنبل نباش گفتم باشه برو بیرون لباسم رو عوض کنم گفت چرا ناراحت میشی چیزی نگفتم گفت امان از دستت سپهر که انقدر لوسش کردی بعش میگی تو قهر میکنه بخواب زنگ میزنم میگم نمیری امروز رفتم لپش رو محکم بوس کردم گفتم خیلی ماهی برای اینه که بابا انقدر عاشقته البته عشقش رو با اخماش نشون میده.
گفتم مامان شوهرت خیلی بداخلاقه چجوری تحملش کردی.
مامان گفت بزار بهش بگم گفتم وای نه منو با اون شوهرت در ننداز